می دونم این رسم وبلاگ داری نمی شه که چندماه به چندماه هم به روز نیست ...  

البته قابل ذکره که من به وبلاگ دوستان و آشنایان سر می زنم و مطالب جدیدشون رو می خونم و چیزهایی براشون می نویسم ...! مثل اینکه فقط وقتی دلم خیلی بیشتر ازخیلی از دنیا و آدماش می گیره یه سر به وبلاگ خودم می زنم و شاید شعر یا مطلب دست و پا شکسته ای هم بنویسم ... .

 چیزی که این روزها مدام تو وجودم تکرار میشه اینه که دنیا و آدمهاش خیلی پیچیده اند و زندگی تو  این دنیای پیچیده و با آدمهای پیچیده تر خیلی بیشتر از خیلی سخته  ...     می ترسم از روزی که ما هم درونمون از سادگی های خودش بیرون بیاد دنیای کوچیک خودمون رو ترک کنیم و دچار این پیچیدگی های روز و روزمره آدمها بشیم  که متاسفانه این رو دور  نمی بینم ... شاید بهتر بود بیشتر از چیزهایی که باعث ایجاد این حال غریب در من شده حرف می زدم شاید هم همین قدر کافیه ...

یه شعر جدید هم دارم که بی شک حاصل این حال و هواست در شب شعری به مناسبت نیمه شعبان خونده شد خوشحال می شم نظراتتون رو در موردش بخونم .متشکرم .  

 

دنیا که از زمین و زمان سیر می شود 

دیگر برای آمدنت دیر می شود 

 

دنیا چقدر ساده به سمت غروب رفت

انسان در این معامله تحقیر می شود

 

انسان هنوز تاج سر آفرینش است ؟

از چهره ای که مانده چه تعبیر می شود؟!

 

سبزیم ظاهراً... ولی از جنس نور نه !

اینجا نقابها همه تکثیر می شود 

 

دنیا به شکل واژه ای از سایه گم شده 

این معنی دوباره ی تقدیر می شود 

***

گفتند می رسی غزلم ناتمام ماند 

وقتی شنید چشم تو تفسیر می شود

***

صدها هزاربار سرودم "نیامدی "

شاعر به قدر فاصله ها پیر می شود 

 

ای آنکه نور به سمتت روانه است 

دارد برای آمدنت دیر می شود