شعر جدیدم...


از کوچه های رفته دوباره عبور کرد  

برگشت خط فاصله ها را مرور کرد


در ذهن خود به عشق دو تا سایه فکر کرد 

از بوی عشق در تنش احساس شور کرد 


اینها دو سایه ای که هبوطند در تنش 

اینها دو سایه ای که ... که در او ظهور کرد 


این انعکاس سرد شبیه دو فرد را 

در باورش شبیه دو جام بلور کرد


آنوقت سهم محو خودش را زمین زد و ...

آن چشم های ساده به ذهنش خطور کرد 


حالا چقدر ساده به قلبش رسیده عشق 

خود را میان معرکه از خود که دور کرد


بعدش نگاه کرد به جام بلور و بعد

برگشت خط فاصله ها را مرور کرد...

من زنده ام ...باورررررررررررررررکنید...

و با یک غزل از خواجه شیراز آغاز می کنم ...


دیر یست که دلدار که دلدار پیامی نفرستاد           

     ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران 

پیکی ندوانید و پایمی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده 

   آهو روشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست 

           وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکّر لب سرمست

         دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات 

    هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد 

    گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد